دستمال گلدوزي
عطيه جوادي راد
|
|
دستمال گلدوزي
باز هم هوا ابري است . باران كه نمي بارد . دم اش هم آدم را خفه مي كند . هنوز خيلي گرم است . از خانه دوستم مي آيم . رفته بودم برايش درد دل كنم . اينقدر شكسته بود كه درد خودم يادم رفت . البته برايم نسخه پيچيد : ‹‹ كاري ندارد ، برو خدا را شكر كن كه شوهرت خوب است . دوستت هم كه دارد ، كف دست خونش زود بند مي آيد . كنار انگشتت را ببر ، دستمال را هم بگذار يك جايي كه ببيند ، نه خيلي جلو چشم و اگر چيزي پرسيدند ادا در بياور كه مثلاً خجالت مي كشي ، همين ! ›› و بعدش هم حتماً بايد دستمال را بردارم و بدهم به مادرم تا در صندوق عفت خانواده قايم كند براي روز مبادايي كه خودش مي داند.رويم نشد ازش بپرسم:‹‹ خودت چرا نكردي ؟›› آخر دوستم چهار سال پيش شوهر كرد . شانزده ساله بوديم . شوهرش چيز بود . به قول مادر شوهرم بد مردي بود . و يك هفته بعد از عروسي اش توي بوق و كرنا كرد كه كلاه سرش رفته . به قالي خيره مي شوم به گلهاي در هم تنيده قالي ، در زمينه قرمز ، از برگ يا گل سه پري شروع مي شوند ، مي روند و مي روند بزرگ مي شوند . تا ميانه و از ميانه به بعد هر كدام دو تا مي شوند . نقش گل در قالي و قاليچه و پشتي قرمز ، نگاهم بالا مي رود تا روي گلهاي ديوار كه نامي از خدا را قاب گرفته اند مي خواهم به آيينه نگاه نكنم. و شمعدانهاي طلايي اش ، باز دستمال گلدوزي را مي بينم، روي تاقچه، كنار تنگ هاي قرمز قديمي كه هديه مادر بزرگ است . كله شاه شهيد مابين گلها نشسته،مادربزرگ به مادرم كلي نصيحت مادرانه كرده بود : ‹‹ چقدر بهت گفتم مواظبشون باشي . حا لا اگه حرفي بزنن ؟ ›› مادرم سرش پايين بود : ‹‹ نه مادر حالايي ها ديگر اين ها را چرت و پرت مي دانند ! ›› و مادر بزرگم اخمهايش را در هم كشيده بود كه ‹‹ خوبه راشو راه انداز از اين فهميده ها و حرف نزن ها بايد ترسيد . حالا ببين كي بهت گفتم .›› اولش هم گويا مادربزرگ مادر را حالي كرده بود؛ از نوجواني ، كه مادر بيشتر هواي مرا داشت . نمي گذاشت با داداشم كه فكر مي كرد بزرگ شده است مسابقه بدهم . يك روز كه از لب سرداب پريدم خيلي سوز دلش كردم . نامردي كرد و به مامان گفت . مادر كلي دعوايم كرد : ‹‹ دختر خرس گنده خجالت نمي كشي آخه مگه دختر كه از بلندي مي پره ، آخه من چند بار بهت بگم … ديگه وقت شوهرته . ›› كه من بيشتر لجم مي گرفت :‹‹ خوب دوست دارم دلم مي خواد ، گور پدرشون ! ›› مادر بيشتر حرص خورد : ‹‹ به بابات ميگم تو با بابات طرفي›› نمي دانم چي به بابا گفت كه دو روز بعدش سر كانال تلويزيون با شيلنگ افتاد به جانم كه : ‹‹ حالا كانال عوض مي كني ؟ از لب سرداب مي پري ؟ ›› و آن آخرين كتكهايي بود كه از بابا خوردم . ولي باز مسابقه مي داديم . دو بار ديگر از لب سرداب پريدم تا ديگر بعدش خودم ترسيدم. به شوهرم گفتم : ‹‹ برم پزشك قانوني ؟›› توي چشمهايم خيره شد :‹‹ سرت رو مي بُرم ! ›› من من كردم: ‹‹ آخه مي ترسم چيزي بشه حرفي بزنن! ›› توي گوشم گفت : ‹‹ تو چقدر خري ! ›› دلم غنج زد و بازبوسيدمش . ولي با اين دستمال گلدوزي شدة روي تاقچه چه كنم : ‹‹ مامانت كه دستمال دوخته؟ ›› و چون من الكي گفته بودم نه ، اين را بهم داد . يك مربع سفيد كه گوشه اش گل هشت پري است كه يك پرش كنده شده و توي هوا معلق مانده ، خيلي قشنگ است . نمي دانم چرا شك كردم كه نكند دستمال خود مادرشوهرم باشد و يا شايد مال يكي از دخترانش بوده كه او هم حتماً قبلش مادر شوهرش بهش داده ، چند شب پيش خواب ديدم كه دستمال بزرگ شده و من را لايش پيچيدند و در تاريكي توي آب انداختند . داشتم خفه مي شدم اينقدر دست و پا زدم ; يك شب ديگر هم خواب ديدم كه گم شده و من همه دنيا را دنبالش گشتم . دستمال را چهارتا مي كنم طوري كه گلش كنار باشد و طوري اش نشود . چاقو و تيغ را مي آورم . تيغ بهتر بريد.درد داشت ،ولي خيلي كمتر از آنكه فكر مي كردم . بعد هم دستمال را لب كمد لباسم گذاشتم و چيزي رويش انداختم . جوري كه لب گلدوزي اش پيدا باشد . ديگر دستم خوب شده است . مادر شوهرم ديگر چيزي به رويم نمي آورد . همين روزها بايد دستمال گلدوزي را ببرم بدهم به مادرم تا در ته صندوق قديمي اش پنهان كند . تابستان 80
|
|